بیشتر شبها، کوچه تاریک ِتاریک بود. این کوچه به این بزرگی، یک لامپ بیشتر نداشت. اگر باران میآمد خاموشش میکردیم که نسوزد.
کوچه، بیشتر شب عیدها روشن بود و شب جمعهها.
از هر چیز که بگذریم، از خاطرات کودکیای که با این کوچه داشتیم نمی شود گذشت.
هر طرف و هر گوشهی کوچه، خاطرهای داشت برای من.
دیوارهای کاهگلی ... درخت انگور ... گلهای شب بو ...
شبهای بارانی در حیاط، که آن هم مثل کوچه تاریک بود، میایستادم تا بوی کاهگلهای خیس را حس کنم.
کوچه، اگر چه شبها تاریک و بیروح بود، ولی روزها آفتابی بود.
جایی نبود که بتواند از گرمای آفتاب فرار کند.
ارتفاع ساختمانها از سه چهار متر بیشتر نبود. همین باعث شده بود خورشید بر همهجا بتابد.
اما خاطرهی زیبایی که هرگز طعمش را فراموش نمیکنم، درخت انگور است.
درخت انگور طعم داشت. نه درخت انگور ... نه ... بلکه خود انگور طعم داشت...
اواخر بهار که غورهها رشد میکردند، طعم ترش و ملس آن را میچشیدیم و در تابستان شیرینی انگورهای سبز بیدانه را.
اما حالا ...
حالا کوچه، دیگر تاریک نیست... روشن است...
دیگر یک چراغ ندارد، دهها چراغ دارد.
اما دیگر خبری از دیوارهای کاهگلی نیست. دیگر خبری از گلهای شب بو نیست و دیگر خبری از کوچهی آفتابی نیست.
دیگر طعم درخت انگور -نه- طعم خود آن انگور را نخواهیم چشید و...
کوچهی امروز با کوچهی دوران کودکیام خیلی فرق دارد.
کوچهی امروز عرضش با پاهای جوان من چهل،پنجاه قدم است.
ارتفاع ساختمانهایش از بیست و سه چهار متر هم بیشتر است...
کوچهی امروز صفای کوچهی دیروز را ندارد... کوچهی امروز بوی باران ندارد... کوچهی امروز بوی کاهگل ندارد...
علیرضا محمدیزیوه
خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: معصومه کارگر، رفسنجان